تفأل زدم به شهدای حمله متجاوزانه اسرائیل و قرعه فال به صفحه زرین زندگی شهید حمله سایت سوباشی، شهید حسین احمدی افتاد، شهیدی که زیر سایه قرآن اربا اربا رهسپار آسمان شد و اسرائیل را بیآبرو کرد؛ او سمبل مردانگی و ایستادگی شد در دنیای نامردان.
پایگاه خبری روایتپرس- سولماز عنایتی: تفأل زدم به شهدای حمله متجاوزانه اسرائیل و قرعه فال به صفحه زرین زندگی شهید حمله سایت سوباشی، شهید حسین احمدی افتاد. همان شهیدی که شهادت را زندگی کرده و روی موج دلدادگی بام تا شامش تنظیم شده بود، موجی که صبح به صبح به افق شهادت سامان میگرفت و از پی ادای دین بود به ایران و ایرانی.
شهیدی که پدری را تمام کرده و عاشقانهها سروده بود؛ پاتوقش منبر حسین(ع) بود و کارش خیررسانی از همه جنس و از همه نوع. شهیدی که روحیه احسان را معنا داده بود و کتاب داشت از کارهای خوبی خدایی.
شهیدی که زیر سایه قرآن دوش به دوش غیرت ایرانی رهسپار آسمان شد و اسرائیل را بیآبرو کرد؛ او سمبل مردانگی و ایستادگی شد در دنیای نامردان.
شهیدی که اگر دریا دریا مرکب و درخت درخت قلم شود باز گفتنیها از او بسیار است؛ گفتنیهایی که دلت غنج میرود برای خواندن و شنیدنش و حالا خدیجه خانم جلیلی همسر شیهد سکاندار میشود و از دغدغه تا نشانه را کلامی میکند و من مینویسم تا کاتب قصه عشق باشم، «شهادت هنر مردان خداست، باور قلبی حسین آقا هم مرگ با شهادت بود؛ درباره این موضوع گاهی صحبت میکرد و تمنا داشت برای شهید شدن در راه حق. درست مثل شعلهای با نور کم که در دلش سوسو میکرد.
از زمانی که در دفاع مقدس جانانه پا به پای رزمندگان به جنگ با دشمن بعثی رفت فکر و ذکرش شهادت بود و حالا بعد از چندین سال با حمله ناجوانمردانه اسرائیل بعد از ۳۰ سال خدمت صادقانه شهید شد.
حسین آقا، خانواده دوست و همراه بود؛ ۳۷ سال پیش زندگی مشترکمان را شروع کردیم و در تمام این سالها جز خوشرویی و تلاش و تقلا برای من و بچهها هدف دیگری را دنبال نمیکرد.
اهل هیأت و نماز شب و مسجد بود؛ مهربان و گشادهرو، نان حلال سر سفره میآورد و زحمتکش بود. راستش به آنچه داشتیم قانع بودیم و بیشتر از اینکه فکر تجملات و اسباب دنیا باشیم، نسبت به هم محبت داشتیم، البته منشأ مهر و محبت در خانه ما حسین آقا بود.
رفتار محبتآمیزش به همسایه و قوم و خویش هم میرسید؛ از کمک به دیگران دریغ نمیکرد. اگر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد و اگر هم نه، از دیگران کمک میگرفت و بالاخره هر طور شده پای کار مردم بود و دعای عاقبت بخیری بدرقه راهش.
قدمهای استواری در مسیر خدمت به پدر و مادر داشت، اصلا الگو بود، خدمت به پدر و مادر را از اوجب واجبات میدانست و بیشتر از آنچه فکر کنید برای خانوادهاش گذشت میکرد، آنقدری برای مادرش فرزندی کرد که حد و اندازه ندارد.
به نظرم رفتارش شهادت گونه بود، طوری که انگار با هر رفتار و کردارش یک قدم به شهادت نزدیک میشد و دست آخر هم مزدش را گرفت، دعاهای قشنگی در حقش میشد و بالاخره عاقبت بخیر شد.
هرچند عاقبت بخیری حسین آقا را در عالم خواب دیده بودم؛ چند مرتبه همین روزهای آخر پیش از شهادتش در عالم رویا دیدم ولی باور نکردم تا اینکه در اثر حمله رژیم صهیونی واقعا عاقبت بخیر شد.
عاقبت بخیر شد ولی با رفتنش دنیا روی سر ما آوار شد؛ با این حال باز هم خدا را شاکرم مزد زحمتها و مهر و محبتش را گرفت.»
پدری که تمرین شهادت میکرد
دمادم همه تن گوشم و احوالات عرفانی حسین آقا با ضمیمه همان چند قطره اشک را سَر میکشم و مابین گپوگفت خانوادگی شهید احمدی دلم را به بیرق برافراشته شهدای سوباشی گره میزنم و پیاله ساعت را مهمان کلام غماندود مصطفی احمدی فرزند دوم شهید سایت سوباشی میکنم؛ «ارادت خاصی به پدر داشتم؛ درست مثل یک دوست و رفیق با هم ایاغ بودیم تا حدی که در تماسهای تلفنی داداش صدام میکرد.
احساس ناب پدرانه و رفیقانه بین ما جریان داشت و تا میتوانست ابراز علاقه میکرد از دوست داشتن زن و فرزندش حتی فریاد زدن این دوست داشتن اصلا ابا نداشت.
یکی از ویژگیهای بارز پدرم مردمداری بود و مهربانی؛ به این خصوصیت در شهر شهره بود تا جایی که کینه از کسی نمیگرفت و گذشت و فداکاریش زبانزد بود.
بیریایی و ساده زیست هم پر شالش بود، تجملات را جدی نمیگرفت و اهل سادگی بود. با بزرگ و کوچک دمخور میشد و متواضع رفتار میکرد؛ به نظرم پدرم زندگی کردن به سبک شهدا را تمرین میکرد تا شهادت قسمتش شد.
پدر یک کارمند معمولی شرکت زیرساخت بود اما بیشتر از یک کارمند خیری بود که دست خیرش تا کجاها رفته بود؛ در حد بضاعت کمک میکرد و در مواردی هم به واسطه کمک خیرین درصدد رفع مشکلات دوست و آشنا برمیآمد.
از تهیه جهیزیه گرفته تا کمک به خانوادههای بدسرپرست، از ضمانت وامهای بانکی برای افرادی که ضامن نداشتند تا تهیه مایحتاج روزمره؛ اگر کاری از دستش برمیآمد کوتاهی نمیکرد حتی فرقی نداشت برای خانواده باشد یا همسایه و غریبه.
برای رفع مشکلات مادی دوست و آشنا یک صندوق جمع و جور قرضالحسنه راه انداخته بود و به واسطه این صندوق ماه به ماه مبالغی در اختیار افرادی که دستشان تنگ بود قرار میداد و چارهساز بود.
قدمهای پدرم، استوار در راه خدا بود؛ با خدا بود و پای منبر اهل بیت(ع) ایستادگی را آموخته بود. از اوایل جوانی مسیرش مسیر حق بود گاهی در جبهههای حق علیه باطل در دفاع مقدس خدمت کرد و داوطلبانه ایستاد.
گاهی هم با خدمت به خلق خدا در حد و بضاعتاش ایستادگی را معنا کرد و دست آخر هم در سنگر سایت سوباشی در حین انجام خدمت به رفقای شهید و آرزوی دیرینهاش پیوست.
از اینکه در حمله وحشیانه رژیم صهیونیستی به کشور شهادت قسمت پدرم شده خوشحالم؛ به نظرم یک پدر تمام عیار در راه حق و حقیقت آسمانی شده اما حالا که نیست، تازه متوجه شدم چه پشت و پناهی را از دست دادم و بیقرارم.
با این اتفاق بیشتر از قبل ثابت شد این رژیم غاصب و وحشی است، پدرم در تمام عمرش آزارش حتی به یک نفر هم نرسیده بود و حالا در حین انجام وظیفه با تجاوز دشمن رهسپار دیار آخرت شد.
این یعنی اسرائیل با حمله بیمنطق، وحشیانه و تروریستی جان مردم این کشور را نشانه گرفته؛ یقینا خداوند به زودی این رژیم منحوس و حامیان مالیاش را نابود میکند.
نگفته نگذرم دوست دارم اگر لازم شد حتما در جبهههای امروز شرکت کنم تا علاوه بر پدر منتقم خون شهدای مظلوم ایران باشم.»
شهادت با بدرقه قرآن/ اسرائیل غاصب دنیاست
هنوز بیقرار این محفل شهدایی هستم؛ هنوز در پی کند و کاوم از خوبیهای حسین آقا و حباب سوال در ذهنم بزرگ و بزرگتر میشد تا اینکه محمد احمدی فرزند ارشد شهید میداندار این گپوگفت صمیمی میشود و راز برملا میسازد؛ «صحبت از پدرم مثل صحبت درباره کوه است؛ استوار اما مهربان. پدر تا توان داشت برای ما پدری کرد و کم نگذاشت حتی یک عالم خصلت خوب به جا گذاشت، ویژگیهایی که هر کدام قصهای داشت و برای ما ماندگار شد.
و حالا هم که شهید شد هر لحظه از زندگی ما جای خالیش احساس میشود و هیچکس نمیتواند این جای خالی را پر کند؛ هرچند حتما شهادت روزی پدرم بود و سعادتی که نصیب ما شد.
پدرم نظامی نبود، فرمانده و ارتشی هم نبود، تنها کارمند اداره زیرساخت بود و به عنوان حراست در سایت سوباشی گاهی خدمت میکرد. پدر روز حمله تروریستی اسرائیل هم به جای یکی از همکارانش در سایت راداری سوباشی شیفت داشت و در مرحله دوم یا سوم حمله به سایت ایشان در محل حادثه بود.
از همین بابت نگرانیهای ما شدت گرفت و سعی کردیم با او تماس بگیریم؛ تماسها بیفایده بود و پاسخی در کار نبود. پیگیری کردیم طی یک مرحله معلوم شد تعدادی زخمی به بیمارستان منتقل شدند و در این بین یک نفر با پدر من تشابه اسمی داشت.
با این حال پیگیریها ادامه پیدا کرد تا شب مشخص شد پدر به شهادت رسیده اما باز هم قطعی اعلام نکردند؛ تنهایی با این غم شب را به صبح دوختم و صبح اول وقت رفتم منزل پدر، دوست نداشتم در را باز کنم چون میدانستم این کار هر روزه اوست و مادرم چشم انتظار برگشتش.
خلاصه انتظار به سر آمد و بنا شد با همکاری دوستان ما هم در سایت راداری حضور پیدا کنیم و دنبال صحت و سقم خبر شهادت باشیم.
مسئولان ابتدا اجازه نمیدادند وارد سایت شویم؛ اما با اصرار وارد شدیم و مشخص شد پدر شهید و از پیکرش چیزی نمانده. بعد از ورود با دست پدر روبرو شدم که به فاصله چند متری از من روی زمین افتاده بود، صحنه دردناکی دیدم، پیکر پدرم اربا اربا شده بود و سر و دست نداشت.
گرچه مابین تمام تلخیها تصویر زیبایی هم از شهادت پدر در ذهنم ماندگار شد؛ تصویر پیکر تکه تکه شده پدر بین صفحات قرآن که بالای سرش بود و بعد از حملات پر پر شده بود، تصویری که حق و حقیقت را نشان میداد، بیشک راه درست و حقیقت با استناد به آیات قرآن تسلی دلم شد.
با این حال انتقال این موضوع به خانواده خیلی سخت بود؛ سختی که شاید طعم تخلش را حاضر نیستم هیچ وقت دوباره بچشم؛ درد بزرگی در خانواده ما ریشه زد از این رو امیدوارم ریشه رژیم صهیونیستی به زودی خشک شود.
تا پیش از این اتفاقات فکر میکردیم اسرائیل فقط برای کودکان غزه است اما اسرائیل سگ هار در منطقه است که بار دیگر با تجاوز به ایران نادرستی خودش را به دنیا ثابت کرد.
در این باره حرف رهبری برای ما حجت است؛ رهبری تاکید کردند که اسرائیل غلط اضافه کرد و انتقام شهدا از این رژیم منحوس گرفته میشود؛ ما به همین موضوع اکتفا میکنیم و ایمان داریم، به امید نابودی رژیم منحوس اسرائیل.»
آرزوی شهادت، راز مگوی پدر دختری
این بار دختر شهید نه! دوباره من، دوباره وسوسه قلم، سوال میشود و حرف میشود و سطر به سطر راز باز میکند از پدری که دیوار به دیوار تقوایی که حد و حصر ندارد، پدری را تمام کرده و عشقی وصف ناپذیر به جا گذاشته، عشقی که حالا مطهره احمدی، فرزند آخر شهید بازگو میکند، «پدرم یک پدر واقعی بود و ویژگی شاخصش بخشندگی، بخشندهای که دست رد به سینه هیچکس نمیزد.
با بضاعت خودش و همراهی خیران دست خیر داشت، از دوست و آشنا کمک جمع میکرد ولی به کسی نه نمیگفت.
روحیه خاصی داشت؛ برای خانواده از جان مایه میگذشت و طاقت نداشت فردی را با مشکل ببیند، برای تامین دارو و لوازم ضروری زندگی محرومان تردید نمیکرد. دستش به هر جایی که میرسید کمک جذب میکرد.
روحیاتی که بیشتر عارف مسلک بود و از همین بابت هم طلب شهادت میکرد؛ گرچه این خواسته پدر پیش من راز مگو بود چون میدانست تاب و طاقت ندارم. اما حرف دلش برای دوست و رفیق آرزوی شهادت بود و این آرزو با مسئولیتپذیری او محقق شد.
روز حمله اسرائیل، پدر مسئولانه مشغول خدمت در سایت سوباشی بود؛ با اینکه از تعهد و مسئولیتپذیری او باخبر بودم به محض اطلاع از شرایط، تماس گرفتم و التماس کردم که برگردد؛ اما اصرار من به جایی نرسید و در نهایت انکار پدر کار خودش را کرد و گفت فردا ساعت ۶ صبح برمیگردم.
ساعتی ششی که نرسید، در حقیقت مسئولیتپذیری پدرم بود که باعث شد حتی با وجود خطر و حملههای پشت هم اسرائیل محل خدمت را ترک نکند و به مقام شهادت برسد.
پدری که اربا اربا و بدون سر و دست، امام حسینیِ امام حسینی رفت؛ شهیدی که قبل از شهادتش، غسل شهادت کرده و دعای ندبه خوانده بود و حتی مزار شهدای سوباشی را زیارت کرده بود؛ پدر شهیدم بوی شهادت را استشمام کرده بود و مشتاقانه به مسلخ عشق رفت.»